Tuesday, August 23, 2011

مرگ ، یک قطره دریا

مرگ(یک قطره دریا)

امیر شفقی

هفته نامه سلامت 29/آبان/89 و 6/آذر/89 و13/آذر/89 و 27/آذر/89


نازنینم ، می دانم ممکن است همین حالا بمیرم و فرصتم برای زندگی تمام شود و همین جا قطع گردد . می دانم ممکن است فردا نباشم و ابزارهایی که برای من اند از همین فردا برای من نباشند ؛ به احترامم مدتی بی صاحب خواهند ماند ، بعد به دیگران تعلق خواهند داشت . این اتاق خالی خواهد شد ، دیگران خواهند آمد با وسایلی دیگر و تزئینی دیگر و پرده ای دیگر و فرشی دیگر و چیدمانی دیگر . اینجا را اشغال خواهند کرد و زندگی نموده و ایشان نیز خواهند رفت و این منزل هم خراب خواهد شد و بعد از مدتی ساختمانی و منزلی دیگر ، با معماری دیگری ، جای آنرا خواهد گرفت و همه اینها بدون من و حضور من خواهند بود .اینکه اینها همه شاید یک ساعت دیگر اتفاق بیافتد ، حسی خاص از زندگی به من می دهد.

این تصور که من از فردا برای همیشه اینجا نخواهم بود و زندگی و دنیا، راه خود را بدون من ادامه خواهند داد و این اتاق برای همیشه حضور مرا ، برای هیچ لحظه ای نخواهد فهمید و این صندلی و میز و کاغذ هیچگاه بعد از آن ، که شاید ساعتی دیگر باشد و شاید روزی دیگر ، مرا لمس نخواهند کرد و ریتم زندگی بدون من ادامه خواهد یافت و هستی با توقف زندگی ام ، بدون خللی کار خود را ادامه داده و همه چیز بدون من ادامه خواهد یافت ، حسی از تعلیق درونم می پرورد.

این اندیشه که شاید اینها که از آن من اند دیگر زندگی و حضور و ادامه وجود را بدون من سر نمایند و فردا این اتاق و این خانه و کوچه و شهر و دوستانم و فامیلم زندگی را بدون من تجربه کنند ، حسی بی مانند درونم می رویاند.

اینکه شاید از فردا برای هیچ وقت اینجا نباشم و بعد از اندک مدتی بیایند و در حمله ای گریان ، زندگیم را و نظمی که اطراف خود ایجاد کرده ام را بهم بریزند و کتابها و ابزارها و سی دی ها و میز و کامپیوتر و نوشته هایم را تکه تکه کرده و هر کدام را به گوشه ای ببرند و به کسی بدهند و بعد هیچ اثری از من در این دنیا نماند ، جز اسمی و خاطره ای و بعد کم کم این اسم و خاطره هم نخواهد ماند ، حسی از سفر در من می پرورد.

نازنینم شاید همین فردا بمیرم و داشته هایم به دیگران تعلق گیرند ؛ به دیگرانی که من نیستم ، هر که می خواهد باشد. شاید تمام شود و دیگر نباشم که بتوانم به اهدافم برسم و تمام تلاشی که می کنم از همین فردا حالت تعطیل پیدا کنند و تمام کسانی که درگیر پروژه ی زندگی من اند به دیگران بپردازند و مدت زمانی را که برای من می خواستند بگذارند به دیگران اختصاص دهند و از چند روز بعدش فراموششان شوم . هر جایی از این پروژه ای که نامش زندگی ست ، ممکن است همه چیز قطع شود و کارها بدون من ادامه پیدا کنند و برای دیگران.

همین فردا ممکن است اتاقم همینگونه که هست ، با همین ریخت و پاش و در هم برهمی ، بماند و دیگر من در آن نباشم . در هر صورت اینجا که هستم و روابطی که دارم و خوشی ها و ذوق ها و پیروزی هایی که دارم ، همه و همه دیگر زندگی را بدون من خواهند گذراند و دنیا هیچ خللی در کارش پیش نخواهد آمد. بعد از تاسف ، بدون اینکه هیچ اتفاقی بیافتد همه چیز همانگونه که بوده ادامه می یابد و اطرافیان و دوستان و آشنایانم ، روند زندگی خود را پی خواهند گرفت و اندک تغییری هم پیش نخواهد آمد ، جز اینکه اینجا در سکونی و سکوتی موقتی فرو خواهد رفت . اول هیاهویی که تنها در همین حوالی ست و بعد سکوت محض و بعد فراموشی و جریان زندگی توسط دیگران ، در همین جا که هستم ، حال به همین شکل یا شکلی دیگر . این خانه ای که هستم خراب می شود و خانه ای دیگر جای آن ساخته می شود و این شهر ویران می شود و شهری دیگر جای آن می آید و از برخی ، چیزی جز نامی نمی ماند و از من و دیگران این نام هم نخواهد ماند. همین میز و سر رسید و خاطرات و تخت و کامپیوتر و خود کار ، زندگی را بدون من بگذرانند و به دیگران تعلق یابند . دیگرانی که در هر حال من نیستم و شاید اینها برایشان اهمیتی نداشته باشند . 50 سال دیگر کسی اسمی هم از من نمی شنود و نمی داند و در بهترین شرایط و حالت تنها نامم خواهد ماند آنهم بین عده ای خاص .

نازنینم ، مرگ را زندگی کردن و مردن را زیستن ، اندیشه را تیز و قاطع می کند . بایستی به مرگ پرداخت و با مرگ زندگی کرد تا بعد بتوان با زندگی زندگی کرد . اگر مرگ را زندگی کنی و با اندیشه مرگ بزیی و هر دم احتمالش را بدهی و هر لحظه را آخرین لحظه بدانی و مرگ را مطالعه نمایی و مرگ را تصور نمایی و مرگ را تصویر نمایی و مرگ را بنویسی و مرگ را بخوانی و مرگ را حس نمایی و مرگ را تمرین نمایی و مرگ را نزدیک بدانی ، دیگر در زندگی از هیچ چیز نخواهی ترسید و عمیق خواهی بود و از بالا خواهی دید زندگی را . اگر از مرگ نترسی دیگر چیزی نمی ماند که نتوانی بدست آوری و این نخستین وظیفه یک مرد است که درد را تحقیر کند .

کسی که از مردن می ترسد از جایش تکان نمی خورد و از پیش مرده است . مگر می شود آدم از مردن بترسد و قهرمان شود ، مگر می شود آدم از مردن بترسد و خوب زندگی کند و مگر می شود آدم از مردن بترسد و به اهداف بلند خود برسد . مگر می شود آدم از مردن بترسد و تحمل کند تمام فشارها و مصائب قهرمانی را و مگر می شود آدم از مردن بترسد و از مردم نترسد . اگر از مرگ بهراسی هر که قدرتی دارد و ابزاری در دست ، می تواند مرعوبت نماید و بنده اش شوی و تو را به غالب خود درآورده و رنگ دنیای خود را به دنیایت بزند . اگر از مرگ بهراسی ، نمی توانی به فردیت برسی و خودت باشی و خودت را دوست بداری و عزت نفس و اعتماد به نفس داشته باشی و آدمیت را در خود تقویت نمایی و صفات عالی مثل عشق و احترام و تواضع را درون خود پرورش دهی .

نترسیدن از مرگ بی نیازی از زندگی ، از زندگی گذشتن ، ادامه راه را بدون زندگی تصور کردن ، عبور از زندگی و رسیدن به آستانه عدم ، با تمام ابهام و پیچیدگی و نا آگاهی مان نسبت به آن است .

بایستی روبروی مرگ ایستاد و دگر احساس ، بعنوان موجودی مستقل از مرگ آنرا مشاهده کرد و مراحلش را تماشا نمود . بایستی کاملا فردی و یگانه ایستاد و مرگ را با ملاحظه و آرامش و حوصله نگاه کرد . نباید چشم را از آن دزدید و به زیر انداخت و با حواس پرتی از آن گریخت. ناخودآگاهمان بخاطر ناشناخته بودن و ابهام و ترس از مرگ ، از آن می گریزد و تاب تماشای رودرروی آنرا ندارد . به وقت تمرکز روی مرگ ، ابهام آنقدر بالاست که فکر را به آتش می کشد و می سوزاند و دل را می لرزاند . بایستی ایستاد و آنرا با حوصله تماشا کرد و دید و نگاه کرد . همانند موجی که به آدم می خورد و عصاره وجود او را با خود می برد . موجی که هرآن نزدیکتر می شود و دریک لحظه غافلگیرانه دل ما را از جا می کند و عصاره را از تفاله وجودمان جدا کرده و آزادش می نماید . این مرگ است ، گرم و سوزان و قاطع و محکم وبرنده و خلاص کننده.

طعم مرگ را بایستی قبل از مرگ چشید، باید سینه سپر کردن و صاف مثل سرو ایستادن در برابر مرگ را درون خود تقویت نمود . مردن را بایستی با تک تک حواس حس کرد و هر کدام از 6 حس بایستی با طمانینه ، مرگ را احساس نمایند. بایستی مرگ را چشید و خشکی دهان و جریان هوا را در دهان باز و چسبیدن زبان به سق را و چوب شدن زبان را مزه مزه کرد . بایستی سکوت و بی صدایی مرگ را شنید . بایستی لمس کرد مرگ را و سردی پوست مرگ را و سختی و صافی و انجماد مرگ را بایستی لمس کرد . بایستی بوئید مرگ را و بوی کافور و خاک را و بوی خرما را . بایستی تماشا کرد مرگ را و سکون جسمانی مرگ را و ایستایی فیزیکی مرگ را و تاریکی مطلق و بی روزن مرگ را . بایستی رهایی با مرگ را و پرواز و نبودن و اوج گرفتن و عبور کردن با مرگ را با حس ششم حس کرد و دانست که مرگ پایان ریتم است ، پایان ریتم زندگی ست و پایان حرکت ریتمیک قلب است و پایان حرکت ریتمیک خون است و پایان حرکت ریتمیک پلکهاست و پایان حرکت پاهاست ، مرگ پایان ریتم زندگی ست.

مرگ با قدرت و توان خودنمایی می کند و نشان می دهد هر کس را که اراده کند از میان می برد و کسی را که نخواهد از بین نمی برد . چاره تنها آنست که حقیقتش را بفهمیم و درک کنیم و قبول نماییم و بپذیریم که قدرت او بیشتر است و در عین حال دست برنداریم و با آن روبرو شویم و تدبیر نماییم .او تنها می خواهد قدرت خود را بنمایاند ، باید این قدرت را قبول نمایی و هویت مستقل خود را در برابر آن بشناسی و در عین حال واقعیت مرگ را بپذیری .

فیلم مقصد نهایی را بسیار دوست دارم که مواجهه انسان با مرگ است و در همه حال روی خط مرگ حرکت نموده و قدرت مرگ را نشان می دهد و بی رحمی مرگ را نمایش می دهد و غیره منتظره بودن مرگ را نشان می دهد و بی اعتنایی به مرگ را نشان می دهد و شوخی گرفتن مرگ را نشان می دهد و عرض اندام در برابر مرگ را نشان می دهد و ترس از مرگ را نشان می دهد . کسی را که نخواهد حتی در محرز ترین شرایط گزندی نمی بیند وشاید چند دقیقه بعد وقتی مرگ را دست کم بگیرد و آنرا ناتوان تصور کند و خود را برتر از آن ببیند کار را تمام می نماید . مرگ می گوید ، واقعیت مرا و قدرت مرا بپذیر و با هویتی مستقل از من زندگی کن.الکس را در فیلم مقصد نهایی می بینی نمی خندد و عمیق است و تمرکز دارد و از مرگ نمی ترسد و تنهاست و ناامید از کمک هرکس و به تنهایی کارها را پی می گیرد و شایستگی دارد که از پس کارها بر اید و از پس کارها بر می اید و می شنود و احساس دیگران را می شنود و تکیه گاه همه است و از همه پشتیبانی می کند و می ایستد تا در او غرق شوند . از زندگی خود گذشته است و می تواند برای زندگی کلیر(نامزدش) از زندگی خود بگذرد و زوق نمی کند و مثل کودکان لودگی نمی کند و غریبه است و با هرکس که از راه برسد احساس آشنایی و دوستی نمی کند و در او وانمی رود و مسلط است و وارد است برای انجام کارها.

این اهرم ذهنی که " بدتر از مردن که نیست " و " در بدترین حالتش می میرم دیگه از این بالاتر که نیست" را همیشه همراه داشتن. وقتی می گویم نباید از مردن ترسید این در مورد تمام حوادث است ، از اینکه از شرکتی که باب میل ات نیست بزنی بیرون از اینکه بیکار بمانی و از اینکه پول نداشته باشی و از اینکه از دوست داشتنی های خود دور بمانی و از اینکه پستی را که داری از دست بدهی و از اینها نباید ترسید و ترسیدن از اتفاقهایی که در این دنیا ممکن است برای آدم بیافتد ، بزرگترین مانع حرکت و جنبش و جهش و زندگی ست . از هیچ چیز نترسیدن و از مرگ نترسیدن و از بی پولی نترسیدن واز بیکاری نترسیدن .دیگر نباید بترسم تا آخر عمر از بیکاری و گرسنگی و مردن و بی شغلی و بی نامی و بی یاری و بی نامی .

رفتن تا آستانه عدم و مسئولیت پذیری و اینکه قبول کنی " هیچ چیز نمی شه و بدترین حالتهاش هم حالت وحشتناکی نیست " .توازن بین نترسیدن از هیچ چیز و ایمان و توکل بخدا و داشتن شور و شوق و رفتار مناسب و خوب با مردم و سخنرانی کردن و خوب و شیک لباس پوشیدن وسرحال و بشاش بودن و ارتباط با دیگران داشتن و دوستی و عشق ورزیدن.

نازنینم ؛ از هیچ چیز نترس ، تنهایی با تو همه جا هست ، پس بخاطر دوری از آن اعتقادات خود را ، که تنها مونس تو اند به گوشه ای نیانداز . لازمه یکپارچگی وجود نترسیدن از مرگ است و ترس از مرگ بخاطر گناه است و ترس از عقوبت و ترس از رفتن به جایی ناشناخته ابهام و عدم تسلط.

بایستی طرح مرگ خود را زد و سناریوی مرگ خود را نوشت .بایستی در تک تک کارهای روزانه ای پرسید و چک کرد با خود که آیا ترس از مرگ نیست که اینکار را می کنم. لازمه یکپارچگی وجود آدمی ، نترسیدن از مرگ است و دانستن اینکه هیچ حقیقتی بالاتر از آن نیست . باید زندگی را از بالا دید ودانست که ما نقطه ای هم در طول تاریخ نیستیم پس از چه بترسیم.