Friday, January 25, 2008

حلقه های گمشده در حلقه سبز

حلقه های گمشده در حلقه سبز

امیر شفقی
ایران ، روزنامه ایران ، 30/10/86
لینک مستقیم

مقدمه
خیلی ساده اگر آدمها ، قوتهای خود را شناخته و آنها را همسو با فرصتهای محیطی نموده و از امکاناتی که محیط و استعداد و تجربه در اختیارشان قرار می دهد ، مناسب سود برده و به آنچه باید ، بپردازند ، منابع ریالی و معنوی محدود جامعه را هدر نداده ، اعتبار خود را تهدید نکرده و حس و موجی منفی در جامعه منتشر نخواهند کرد
.
اینروزها شاهد سریالی از ابراهیم حاتمی کیا هستیم که نشان می دهد وی ، رسانه ملی را نشناخته و ویژگی های آن را ندانسته و با این ذهنیت که تلویزیون رسانه دست دوم سینماست و تنها به صرف داشتن تجربه در سینما می توان سریال ساخت ، کار خود را پی گرفته است . بعضی آدمها برای بعضی کارها ساخته شده اند و در زمینه ای خاص تبحر یافته اند ؛ توان و تجربه این کارگردان صاحب نام سینما ، در نگه داشتن مخاطب پای تصویر به مدت 2 ساعت است و حالا و با تجربه نه چندان موفق در سریال سازی ، می داند که چند میلیون انسان هوشیار را پای تلویزیون نگه داشتن کاری سخت است .حتی شیوه فیلم سازی وی نیز که گفته می شود بایستی تمام پلانهای هر قسمت را بگیرد و بعد قسمت بعدی را شروع کند با ماهیت سریال سازی سازگار نبوده و هزینه ها را چندین برابر می کند.نام حاتمی کیا با آژانس شیشه ای و از کرخه تا راین پیوند خورده و همگی حسی عمیق نسبت به این آثار داریم و نقطه قوتش ساخت فیلمی ست که در دو ساعت حرف خود را زده و با مخاطب ارتباط برقرار نماید و بطور کلی ، حتی اگر بزرگترین کارگردان تاریخ هم باشی ، نمی توانی با ذهنیتی سینمایی ، سریال بسازی و موضوعی را که بایستی 2 ساعته سامان دهی در سریالی مثلا 16 قسمته پایان دهی .
تلویزیون رسانه ای بسیار جدی ست که مخاطب خود ، ابزار خود و شرایط و ذهنیت و توانایی های خاص خود را طلب می کند . حلقه سبز در محتوا و ساختار دارای مشکلات و حلقه های گمشده ای ست که بیننده را آزار می دهد . ریتم ، فرمول دراماتیک ، شخصیت پردازی ، قصه ،تخیل ،روابط بین آدمها و تعریفی که از کار بعنوان اثری ملودرام و سورئال ارائه شده ، دارای نواقصی غیر قابل چشم پوشی اند.

حلقه های گمشده
نخستین ومهمترین حلقه گمشده سریال ، ریتم است که آنرا شاهراه هنرها می دانند و نبض کارهنری را در دست داشته و برخی حتی برای هنرهایی مثل مجسمه سازی و نقاشی ، که بعد زمان در آنها حضور ملموس ندارد نیز ، ریتم قائلند . ضرباهنگی که شاکله اثر را منسجم نموده و اجزاء آنرا همسو کرده و با گامی جلوتر از بیننده ، حس ماندن و تا انتها رفتن را ایجاد نماید.فقدان ریتم مناسب ، سریال را بسیار کشدار و یکنواخت نموده و گویی فیلمی سینمایی ست که با رویدادهای تکراری و غیر جذاب و ملال آور ، به سریالی چند قسمتی تبدیل شده و به دلیل همین نقصان است که هیچ چیز در آن به خاطره تبدیل نمی گردد . ریتم ، اساسا آموزش پذیر نبوده و کسی نمی تواند تنظیم آنرا به دیگری آموزش دهد و هر هنرمندی بایستی آنرا در خود یافته ، سپس به اثر تزریق نماید و گویی ابتدا درون هنرمند ضرب گرفته و در تماس ، به اثر منتقل شده وآنرا با خود همراه می نماید . تجربه اندوزی حاتمی کیا در سینما ، حسی قوی و ناخود آگاه از 2 ساعت ریتم کارآمد در او ایجاد نموده و هدایت اثر در 2 ساعت ، برای او ملکه ذهنی شده است. درصورتی که ساختن سریالی در 16 قسمت ، حسی قوی از ریتم 16 ساعته می طلبد ، که حاتمی کیا چنین حسی نداشته و درونش پرورش نیافته و به همین دلیل سریالش بیننده را کسل کرده و ارتباط پیوسته با مخاطب را از دست می دهد.

فرمول دراماتیک مناسب هم ، از حلقه های مفقوده اثر است و اصولا سریال سازی ، به دلیل توالی زمانی و پخش در فواصل هفتگی ، نیاز به تفکر منظم سیستمی (شامل ورودی ، فرایند و خروجی ) دارد. کلیتی وجود دارد که پیام اصلی صاحب اثر تجزیه و در آن پخش شده و از طرف دیگر در این کلیت ، اتفاقهای کوچک ، قسمتهایی را تشکیل می دهند که خود ، ورودی و خروجی و فرایند مستقل داشته و درحالی که سریال الگویی کلی را پی می گیرد ، بایستی هر قسمت برای خود ماهیتی و ابتدا وانتها و فرایندی مستقل داشته باشد .سریال ، همانطور که از معنی لغوی اش نیز برمی آید ، مانند قطاری ست ، با سر و ته مشخص که پیام اصلی صاحب اثر در آن توزیع شده و هر قسمت مانند یک واگن ، فضای درونی مختص به خود را دارد و واگنها با حلقه هایی قوی به هم متصل اند . مثلا در سریالهای امام علی ، هزاردستان ، کیف انگلیسی یا حتی خانه سبز که فضایی فانتزی داشت ، اگر بیننده یک قسمت را بدون قبل و بعد تماشا می کرد ، لذت برده و حداقل بخشی از پیام را دریافت نموده و بطور مستقل داستانی را پی می گرفت.

قصه گویی نیز از حلقه های مفقوده بوده و اساسا اثر ، بطور کلی دارای فیلمنامه ای تخت است که هیچ گره ای نداشته و واقعه ای مشابه تکرار می شود و بازیگران ، برای پیوند عضو ، وارد اتاق عمل می شوند ، بعد نمی شود و هفته بعد باز نمی شود و این دور تسلسل ادامه دارد و چون می توانیم قسمت بعد را پیش بینی کنیم ، هیچ کششی و جذابیتی برای بیننده ایجاد نمی کند. اثر، قصه ای نداشته و به راحتی فراموش گشته و به سختی می توان خلاصه قسمت قبل را به یاد آورد و هیچ چیز در خاطر نمی ماند ، جز اتفاقهایی مبهم که شروع و خاتمه درست و روشنی نیز ندارند. بخشی از داستان هم که مشخص است ، سوالاتی آزار دهنده برای مخاطب مطرح می نمایند . چرا داستان ، این قدر آدمها را در موقعیتهای غیر انسانی و غیر واقعی قرار می دهد که مجبور باشند مثلا بین انتخاب چیزی برای خود و دیگران ، یکی را برگزینند.چرا قهرمان داستان لومپن (یا عقب مانده ) است و چرا خداوند این امکان ، که یک نفر عضوش را به چه کسی ببخشد ، را بایستی به آدمی این چنینی بدهد. آیا هیچ نظارت و اولویت بندیی بر حسب ضرورت و با تشخیص کارشناسی وجود ندارد که معلوم گردد عضو، بایستی به چه کسی اهدا گردد و یک انترن بطور کلی چه کاره است که بعنوان رشوه ، خانه به او می دهند و وی کجا تصمیم گیرنده است. با این روند آدمهایی که عضوشان را پیشاپیش اهدا کرده اند ، این تصوربرایشان ایجاد می گردد که تقسیم ، عادلانه نخواهد بود ، پس چرا باید عضو خود را اهدا نمایند.

مشکل بعدی ، تعریفی ست که از سبک کاربعنوان ملودرام و سورئال شده است .هنر سورئال تعریف خاص خود را دارد و در شخصیت پرازی و فضا سازی ، کارگردان بایستی به حس و جنس خاصی از کار هنری رسیده باشد . در تعریفی ساده ، سورئال سبکی ست که در آن بعد زمان و مکان تعریف رایج خود را از دست می دهد اما غیب و ظاهر شدن یک روح مسلما نمی تواند اثری را سورئال نماید . از طرفی بطور منطقی ، هنرمند وقتی شروع به در آوردن چارچوب یک اثر می نماید اول از هر چیز بایستی با توجه به سوژه و شرایط جامعه ، سبکی که کار در آن بیشترین نتیجه را به بار می آورد تعیین نماید . در جامعه ما که اساسا عادت به کار سورئال نداریم و این سبک کمترکار شده ، نباید ریسک کرد و مسئله ای که تا این حد جدی ست را با آن سبک ساخت. در باب ملودرام بودن اثر نیز بایستی توجه کرد که اساسا سوژه سوژه ملودرامی نیست و مگر می توان با مسئله اهدا عضو ملودرامی برخورد کرد و این سوژه اساسا سبک سورئال و شیوه ملودرام را برنمی تابد و جدی تر و رئال تر از این حرفهاست .
حتی خیال پردازی نیز در این سریال دچار مشکل است . اگر قرار بر تخیل بوده ، چرا تخیلی شیرین پرورش نیافته و چرا این اثر ، آدمها را به جهنم برده و به بهشت نمی برد. رویا پردازی شیرین چه اشکالی داشته که به رویا پردازی تلخ و پر درد و ابهام پرداخته شده و محیطی پر عفونت ترسیم شده ، که هیچ کس سلامت روانی نداشته و همه دچار بیماری شخصیتی اند . شخصیتی که شیرین باشد همذات پنداری در مخاطب ایجاد می کند و در این اثر همذات پنداری با هیچ کدام از شخصیتها نداریم و اگر چه بازی حمید فرخ نژاد تنها نکته مثبت سریال است اما حسن گلاب اساسا کاراکتری نیست که شیرین بوده و همذات پنداری مخاطب را برانگیزد .

شخصیت پردازی نیز حلقه ای مفقوده است و سیاه و سفید دیدن آدمها بزرگترین مشکل این حلقه می باشد .شاید در سینمای جنگ ، خط کشی آدمها راحت باشد و خط بین حق و باطل کاملا عیان ، اما در سینمای غیر جنگی اینگونه سیاه و سفید دیدن مسائل ، غیر واقعی ست . آدمها عموما مجموعه ای از ضعفها و قوتهایند و وقتی در سینمای اجتماعی آدمها خاکستری دیده نشوند ، سطح کار تا حد فیلم فارسی پایین می آید. شخصیتهای اصلی فیلم چه مشکلی و چه گرفتاریی دارند که مخاطب درگیر شده و سعی کند آنرا در ذهن خود حل نماید. یا عکس العملهای بازیگر نقش زن ، بعنوان یک پزشک ، به آدمی تحصیل کرده نمی ماند و وی نظم ذهنی نداشته و اساسا تمرکز ندارد. ( اصولا وجه تمایز آدم با سواد با دیگران همین نظم ذهنی ست ) . پزشکان اصولا افرادی هوشمندند و یک فرد هوشمند 10 بار در دام تحقیر و تمسخر دیگران نمی افتد و در این شرایط حداقل یک بار به روانشناس مراجعه می کند (بازیگر نقش زن بجای آن مثل افراد خنگ و گول رفتار می کند).بهتر بود تغییر حس را در بازیگر زن مجموعه می دیدیم و مثلا اول پزشکی منظم و محترم و مطمئن به نمایش در می آمد(بعنوان ورودی ) که بعد در مسیر قصه مشکل پیدا می کرد(فرایند کار) و در نهایت مشکل حل می شد و نتیجه گیری می شد و مخاطب نفسی راحت می کشید (خروجی کار ) .حال آنکه در پاسخ به انتقادها عنوان می شود که بایستی تا انتها تماشا کرد و بعد قضاوت نمود ، این یعنی تنها به خروجی نگاه کنید و به فرایند کاری نداشته باشید .
چرا شخصیت پردازی اثر تا این حد منفی و ضعیف است و یک آدم خوب و سالم و طبیعی در این قصه وجود نداشته و روابط چرک تعریف شده اند . یک نفر معتاد ، یک نفر دکتر پر افاده ، یک انترن بی پول و رشوه گیر، یک پولدار رشوه ده و غیره . چرا مخاطب بایستی به جای تماشای سریالی و برنامه ای مفرح یا حداقل آموزشی ، بیننده سریالی باشند که هیج اثرمسرت بخشی بر زندگی نداشته و به ذهنشان متبادر می گردد که حلقه سبز ، حلقه ای سبز ندارد.

موخره
مرتبا ، با ذهنیت سینمایی و دید مخاطب خاص ، گفته شده که سریال را بایستی تا انتها تماشا کرد و بعد قضاوت نمود. اولا نیاز نیست سریال را تا انتها تماشا کرد که ایرادهای آن مسجل شود و دیگر اینکه نمی توان در دوره ای که با هجوم شبکه های ماهواره ای روبروییم اینگونه تحمیلی با دیگران برخورد کرد ومطمئنا مخاطب روی اوقات فراغت خود ریسک نمی کند. در سینما تفاهمی نانوشته می گوید که حق انتخاب ، هم برای مخاطب و هم برای سازنده ، در بالاترین حد خود قرار دارد ،اما در تلویزیون به دلیل فراگیر بودن و دولتی بودن رسانه ملی، حق انتخاب کارگردان محدود ، ولی حق انتخاب مخاطب نامحدود است و این کارگردان است که بایستی با ذهن مخاطب فکر کرده و اوست که بایستی خود را با میلیونها انسان هماهنگ نماید و انتزاعی ساختن سریال جدا ماندن از جماعت است . بایستی به نیاز مخاطب ، شخصیت و روحیه اش احترام گذاشت وهمیشه حق را به وی داد و نمی توان با برخورد تحکمی برای مخاطب تعین تکلیف کرد و یکطرفه تصمیم گرفت که مثلا از قسمت دهم به بعد جذاب شود . این برخورد اساسا برخورد محترمانه ای نبوده و هیچ کس نمی تواند 3 ماه صبر کند تا شاید بعد سریال جذاب شود. سئوال ساده این است که چرا از قسمت دوم سریال جذاب نشده تا در مثلا قسمت دهم تمام شود. یا سوژه قابلیت 16 قسمته شدن را نداشته یا کارگردان ونویسنده نتوانسته کشش لازم را ایجاد نماید ، که در هر صورت سازمان تولید کننده برای هر ساعت بایستی پاسخگو باشد . در سینما می توان مخاطب را انتخاب کرد (مثلا قشر روشنفکر یا ... ) و تهیه کننده نیز این ریسک را می پذیرد که سرمایه اش برنگردد و با ریسک یک سرمایه گذار فیلم ساخته می شود و اگراثر شکست بخورد شکست در گیشه است ، اما در تلویریون مسئولیت کارگردان چندین برابر است ، چون گیشه حضور ملموس نداشته وهزینه فرصتهای از دست رفته ، غیر قابل محاسبه بوده و موضوع تنها سرمایه گذاری ریالی نیست و زمانی که از چند میلیون بیننده تلف می شود و باورهای غلط و سایر مشکلاتی که ممکن است ایجاد شوند ، جبران ناپذیرند. رسانه ای که بیت المال است و قیمت پخش آگهی بازرگانی در آن تا این حد بالاست و صاحبان کالا را مستاصل نموده ، بایستی در دادن بودجه به کارگردانی که خاک سرخش نیز توجهی را جلب نکرده ، دقت بیشتری می نمود. اصولا افراد صاحب نام و موفق ، مانند حاتمی کیا ، بهتر است جایی کار کنند که موفق ترند و الگوهای ناموفق
را ادامه ندهند
.