مسعود ، رسام بود
مسعود، رسام بود
امیر شفقی
روزنامه بانی فیلم ، سه شنبه 12 آبان 88
مسعود ، رسام بود . همه تخیلاتش را و همه تصورات و آرزوهایش را ابتدا در ذهن خود تصویر می کرد و بعد ، تصویرش را با کلام و احساس در ذهن دیگران جاگیر می نمود . حتی نام فامیلش ، همخوانی دارد با استعداد و شغلش ؛ رسام ، رسم کننده و ترسیم کننده .
بزرگترین ویژگی اش این بود که پرواز را خوب می شناخت . تا هر جا می پریدی ، می پرید ؛ تا هر جا ذهنت پرواز می کرد ، ذهنش پرواز می کرد.هرگز ندیدم که بماند ، هرگز ندیدم که نیاید . ذهنش را سانسور نمی کرد ، تا انتها رهایش می کرد ، تا هر کجا که می رفت ، می رفت ؛ تا هر کجا که می پرید ، می پرید .سرش به نسبت ، بزرگتر بود از جسمش . به شدت اهل کار بود و تنها وقتی حرف از کار می زدیم ، چشمانش برق می زد و سرحال و پرانگیزه می شد.اگر حالش خوب بود ، با همه خوب بود و می گفت و می خنداند. شیک بود و همه چیز را شیک دوست داشت. دنیایش را هم مثل آثارش فانتزی می دید و فانتزی می خواست . حس ششم اش از حتی حس بینایی اش قوی تر بود .خیلی چیزها را تنها با حس درونی در می یافت و گویی دیگران را با نفسهایش به درون می کشید و حس می کرد. بیش از نظر دیگران ، احساس دیگران برایش مهم بود .اگر کسی را دوست داشت ، دوست داشت و با کسانی که دوست داشت کار می کرد . اگر کسی را دوست نداشت ، نه خود را اذیت می کرد نه دیگری را . همیشه می گفت " نمی دونم با حس هام چی کار کنم .اذیتم می کنن".
در مورد شکیبایی می گفت " از معدود هنرپیشه هایی بود که می گفتم آخیش ، خسته گی رو از تن آدم در می کنه ." خداوند هر دو را قرین لطف خود نماید .هرگز ندیدم ، که حتی در اوج بیماری ، از روشن بینی و خوش فکری اش کم شود ، هرگز ندیدم نا امید شود .همیشه حس می کردم که روبروی بیماری اش ایستاده و فریاد می زند. رودررو ایستاده و چشم در چشم بیماری مهلکش ازانتهای حنجره نعره می زند . روحش هرگز تسلیم نشد، اما دریغا که جسم ، پوست و گوشت و استخوان و لنف است .او بود که به تنها دخترش ، مادرش و خواهرو فامیلش آرامش می داد.به خواهرش می گفت " تو خیال می کنی اگر قرار باشه کسی بره و دور و بریاش بی تابی کنن ، اون راحته ." دلداری می داد دیگران را .تنها باری که بغضش را دیدم وقتی بود که از نگرانی اش برای دنا ، حرف زد، صدایش لرزید و چشمش دودو زد. بعضی اوقات ، آبی بود بر آتش و مرهمی بود بر بی تابی هایت .اگر دوستت داشت و حس می کرد بی قراری ، می آمد و حرف می زد و می گفت و بی قراری ات را درمان می کرد . با هر کس رابطه ای خاص داشت ، حالت تلمذ را هرگز ندیدم از دست بدهد . هر جا که می دید نمی شود و نمی تواند ، انگیزه بیشتری می یافت برای انجام دادن و در دل کار رفتن .مسعود با هوش بود ، با هوش و خوش فکر.
مسعود ، رسام بود . همه تخیلاتش را و همه تصورات و آرزوهایش را ابتدا در ذهن خود تصویر می کرد و بعد ، تصویرش را با کلام و احساس در ذهن دیگران جاگیر می نمود . حتی نام فامیلش ، همخوانی دارد با استعداد و شغلش ؛ رسام ، رسم کننده و ترسیم کننده .
بزرگترین ویژگی اش این بود که پرواز را خوب می شناخت . تا هر جا می پریدی ، می پرید ؛ تا هر جا ذهنت پرواز می کرد ، ذهنش پرواز می کرد.هرگز ندیدم که بماند ، هرگز ندیدم که نیاید . ذهنش را سانسور نمی کرد ، تا انتها رهایش می کرد ، تا هر کجا که می رفت ، می رفت ؛ تا هر کجا که می پرید ، می پرید .سرش به نسبت ، بزرگتر بود از جسمش . به شدت اهل کار بود و تنها وقتی حرف از کار می زدیم ، چشمانش برق می زد و سرحال و پرانگیزه می شد.اگر حالش خوب بود ، با همه خوب بود و می گفت و می خنداند. شیک بود و همه چیز را شیک دوست داشت. دنیایش را هم مثل آثارش فانتزی می دید و فانتزی می خواست . حس ششم اش از حتی حس بینایی اش قوی تر بود .خیلی چیزها را تنها با حس درونی در می یافت و گویی دیگران را با نفسهایش به درون می کشید و حس می کرد. بیش از نظر دیگران ، احساس دیگران برایش مهم بود .اگر کسی را دوست داشت ، دوست داشت و با کسانی که دوست داشت کار می کرد . اگر کسی را دوست نداشت ، نه خود را اذیت می کرد نه دیگری را . همیشه می گفت " نمی دونم با حس هام چی کار کنم .اذیتم می کنن".
در مورد شکیبایی می گفت " از معدود هنرپیشه هایی بود که می گفتم آخیش ، خسته گی رو از تن آدم در می کنه ." خداوند هر دو را قرین لطف خود نماید .هرگز ندیدم ، که حتی در اوج بیماری ، از روشن بینی و خوش فکری اش کم شود ، هرگز ندیدم نا امید شود .همیشه حس می کردم که روبروی بیماری اش ایستاده و فریاد می زند. رودررو ایستاده و چشم در چشم بیماری مهلکش ازانتهای حنجره نعره می زند . روحش هرگز تسلیم نشد، اما دریغا که جسم ، پوست و گوشت و استخوان و لنف است .او بود که به تنها دخترش ، مادرش و خواهرو فامیلش آرامش می داد.به خواهرش می گفت " تو خیال می کنی اگر قرار باشه کسی بره و دور و بریاش بی تابی کنن ، اون راحته ." دلداری می داد دیگران را .تنها باری که بغضش را دیدم وقتی بود که از نگرانی اش برای دنا ، حرف زد، صدایش لرزید و چشمش دودو زد. بعضی اوقات ، آبی بود بر آتش و مرهمی بود بر بی تابی هایت .اگر دوستت داشت و حس می کرد بی قراری ، می آمد و حرف می زد و می گفت و بی قراری ات را درمان می کرد . با هر کس رابطه ای خاص داشت ، حالت تلمذ را هرگز ندیدم از دست بدهد . هر جا که می دید نمی شود و نمی تواند ، انگیزه بیشتری می یافت برای انجام دادن و در دل کار رفتن .مسعود با هوش بود ، با هوش و خوش فکر.
<< Home