Monday, November 02, 2009

رسام رفت

وقتی با کسی روزهای زیادی را از صبح تا شب پشت سر گذاشته و با او زندگی کرده ای ، رفتنش و نبودنش سخت باور نکردنی می شود.کسی که با او خندیده ای و گریسته ای و گپ زده ای و شوخی کرده ای و نوشته ای و کار کرده ای و ایده پرداخته ای و انرژی گرفته ای و انرژی داده ای و دعوا کرده ای و پرخاش نموده ای و بازی کرده ای و سناریو نوشته ای و داستان گفته ای و ساخته ای و پرداخته ای و خلق کرده ای و همفکری نموده ای و درد دل کرده ای و کشف نموده ای و خوانده ای و همصدایی کرده ای و هم آوازی نموده ای و سروده ای و سر داده ای ، تصور بی جان بودن جسمش برایت سخت دور از باور است .مگر می شود که دیگر بر نخیزد و چشمانش ندرخشد و برق زندگی از او ساطع نگردد . مگر می شود که باشد و نباشد . مگر می شود خوابیده باشد و نتواند هرگز چشمانش را دیگر بگشاید .مگر می شود مرگ ، که قطعی ترین اتفاق زندگی ست ، در یورشی بی امان شیره جانش را با خود برده باشد و عصاره وجودش را از جسمش کنده باشد . بی حرکتی و ایستایی و توقف ریتم و دستور کارگردان بزرگ ، برای آخرین پلان . کات !!! و تمام